پلاک 102

بعد از جداییشون،

یه هفته میشد برای آشغال گذاشتن جلو در هم بیرون نمیرفت ، حبس مطلق، تموم پرده های خونه هم کشیده بود.

تو تاریکی گوشیشو میگرفت دستش زل میزد به عکس طرف ...

عینه مرده ها بود ، تنش سرده سرد...

اصلا رنگ رو صورتش نبود ...

ساعت 3 شب که میشد ، صدای خندیدنش

بلند میشد از اون خنده های که همسایه ها رو هم شاکی میکرد.. 

همیشه خنده هاش تهش به بغض و گریه ختم میشد.. 

میگفت من که واسه کسی مهم نیستم

پس چرا بهونه ی اونی رو میگیرم که دیگه برنمیگرده ؟


نمیدوست ولی برا من مهم بود هر کاری میکردم که آروم بشه شبا پای حرفاش میشستم اشکاشو پاک میکردم نمیدوست ولی من نگرانش بودم ...

 مگه میشه ادم نگران خودش نشه ...


۳ لایک :)
نگران خودش ، ینی خودت ؟!!! چیشده ؟ خوبی عزیزم ؟ حالت خوبه ؟ دلم شور افتاد یهو...

خوبم :) 


یه متن بود فقط نگران نباش :)

خب مینوشتی آخرش که این متنه ، کشتی منو :|

😅😅

ببخشید اما تیکه اخرش واقعی بود :) 

زرااااااااااااا ، دیونه شدم از دستت •_• بلخره چیشد ؟ تیکه ی آخرش واقعی بود خب همون منو ترسوند ، اول میگی خوبی ، الان میگی واقعی بوده ...

خوبم‌بابا نگران نباش :) 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان