پلاک 102
بعد از جداییشون،
یه هفته میشد برای آشغال گذاشتن جلو در هم بیرون نمیرفت ، حبس مطلق، تموم پرده های خونه هم کشیده بود.
تو تاریکی گوشیشو میگرفت دستش زل میزد به عکس طرف ...
عینه مرده ها بود ، تنش سرده سرد...
اصلا رنگ رو صورتش نبود ...
ساعت 3 شب که میشد ، صدای خندیدنش
بلند میشد از اون خنده های که همسایه ها رو هم شاکی میکرد..
همیشه خنده هاش تهش به بغض و گریه ختم میشد..
میگفت من که واسه کسی مهم نیستم
پس چرا بهونه ی اونی رو میگیرم که دیگه برنمیگرده ؟
نمیدوست ولی برا من مهم بود هر کاری میکردم که آروم بشه شبا پای حرفاش میشستم اشکاشو پاک میکردم نمیدوست ولی من نگرانش بودم ...
مگه میشه ادم نگران خودش نشه ...