رها کن ... 😔
خستگی حسی کِشدار است .. زمان دوایَش نیست و روز به روز زنده ماندَن را سختتر میکند . مثل این است که کسی پایَش را رویِ گلویت گذاشته باشد و بگوید نفَس بکش ..
نه دلت میآید نفسَت را قطع کنی نه میتوانی قطعَش نکنی .. وقتهایی هم هست که منتظِری فقط یک نفر پیدا شود که پایش را بگذارد روی گلویت و بگویَد نفس بکش .. تو هَم او را بهانه کنی و کار را تمام ..!
"خستگی" که میگویم غرَضم کوفتگی بدن و قرمز شدنِ چشمها از فرطِ بیداری و اینجور داستان ها نیست! منظورم وقتهاییست که دلت میخواهد قلبَت را از سینه بیرون بکِشی و بگذاری در ظرف یَخ .. منظورم آن موقعهاییست که دلت هوسِ یک نفهمیدنِ طولانی را میکند .. و تنها جملهای که میگویی، این است"چه باید کرد ..!"
و این چه باید کردها هم آدم را درمانده میکنند .. این حرف ها این کلمات این واژههایِ ناقص!
چیزی که خستگی آدم را دَر کند، نیست .. هر کس فقط خودش میداند که درمانِ دردش چیست .. و هر کس این را هم میداند که درمان دردش "همیشه هَمان است که نیست"
حالا شما هِی بنشین چایی بخور .. این دردِ کِش دار آدم بشو نیست که نیست ..!
#پگاه_صنیعی